طنین طاها

والا پیامدار محمد

طنین طاها

والا پیامدار محمد

زنجیره انتظار

در میانه راه این مردمان خسته ابن السبیل،در روزگار گم کردن ریشه ها،در زمان تکلم با تیشه ها،آیا گیتی پذیرای فرهاد خواهد بود؟آه،نه،فرهاد که میزبان نمی خواهد چرا که خود میزبان است،میزبان میهمانی به شیرین پیکری ِشیرین،فرهاد بر جان شیرین است و شیرین ،حلول کرده بر دل فرهاد،پس اینجا خسرو را چه کار است؟خسرو گرفتار عشقی یک سویه است،نمی داند که عشق جذبه دو نگاه است بر دو جان بی قرار،به چشمک یک چشم معجزه کشش دو نگاه میسّر نمی گردد.فرهاد مأمور است،مأمور به ندا دادن طلوع عاشقان بر مشرق معشوقان،به آن هنگام که شقایق پیکری از تبار باران بر بوران دلهای زمینیان فرود می آید،بر عاشقان فرض می گردد که دیدگان را به هر برگ نگاه بارانی از دیدار گلی دیگر از قافله توحید نمایند که پژواک آن بر قله های دلدادگی به گوش عاشق فرهاد برسد وآنچنان کند که او لاجرم تیشه ای بر دل کوهسار بیستون بزند به مژده طلوع حلقه ای دیگر از زنجیره انتظار.وآنگاه که انتظار به سر می رسد و گل موعود می شکفد ،فرهاد آنچنان تیشه ای می کوبد که شقایق های بیستون به بشارت عاشقی،نرگسی می گردند.

دیوانگی انتظار

خوب یادم هست که چه ساده عاشقش شدم،خوب یادم هست لحظه ای را که دیوانه اش شدم،به شنیدن نوایش،به نواختن صدایش،گوش دلم مست شد و دیوانه اش شدم،تداعی صدایش جانم را از آسودگی باز می داشت وتامرز دیوانگی می رساند ومن چقدر این دیوانگی را دوست داشتم،دیوانگی انتظار...

دریا

دریای انتظار

دریا،آنقدر بزرگی که در وسعت دلم نمی گنجی،دریا آنقدر

نیلگونی که چشمانم را بی رنگ می کنی....دریا!.و من چه عاشق تو هستم.عاشقانه بر ساحل بی تمنایت زانو می زنم ،می نشینم وساعتها فقط به امواج زیبایت می نگرم،ساعتها غرق در آبهای دلفریبت ساکن می مانم.به یاد و نامی می اندیشم که بس بی نهایت دلم را می برد.آنقدر در این آبی ِافکار شیرین فرو می روم که حوصله تو را هم سر می برم.امّا دریا مرا درک کن .من منتظرم،باید به من بیاموزی که دلی مانند تو داشته باشم وگرنه در درد انتظار خواهم مرد.