طنین طاها

والا پیامدار محمد

طنین طاها

والا پیامدار محمد

بیدلی

در هوای سرد پاییزی،روزهای پر از انتظار مثل برگهای خشکیده زیر گامهای شکننده زمان خرد شده اند وبرگی از دفتر تقویم کهنه گردیده اند دلم نمی خواهد با کسی سخن بگویم،دلم نمی خواهد با کسی چهره به چهره شوم،ذهنم با دلم سازگاری ندارد،آسمان شرجی حالم را می فهمی؟در زوایای ذهنم برای معادله بی جواب انتظار یک فرجه راهنما هم برای انتخاب نیست،دنیا بخیل و حسود است.در دل تنگش جایی برای خوبان نیست،از دست دنیا غصه دارم.دنیا مرا غمناک ترین کرده است .خوب من!با اینکه نیستی ولی هستی..نذر و نیاز کرده ام،در سحرگاهان نماز حاجت خوانده ام،مناجات شبانه ام را عاشقانه تر از فصل بهار خوانده ام.می دانم از آب اقیانوس پاک تری،می دانم از میخک هم زیباتری،به یقین رسیده ام شایعه ای که از صدای رسای تو میان لبها،لب به لب می شود،حقیقتی محض است.تو از بهشتی.تو نهایت بهشتی.مینوی جان از سیمای تو، دل از کف داده پس بیا و دلهایمان را با خودت بیاور.دیگر فرصت بیدلی راطاقتی نیست 

 

 

این روزها

در این روزها دلت عجیب می گیرد،دلت دیوانه می شود،به یاد غریبی امامت می افتی،به یاد آن تک دیدگاه حق و حق جویی،همان دریا دل و دنیا درون مرد،همان علی،علی چه زیبا چاه را مأمن ناله های جانکاهش قرار داده بود،چه عارفانه سر در چاه می کرد و همه دردش را در چاه می گریست و آیا چاه می توانست طاقت آورد همه درد مولا را...؟گناه مولا چه بود؟آیا بیش از عشق گناه دیگری داشت وآیا بیش از عشق هم وجود دارد؟اگر مولا عاشق نبود ،اگر امام منتظر نبود،اگر مولا برای معشوقش سکوت نمی کرد،برای چه می توانست ساکت باشد.آیا علی نهایت عشق را عاشق نبود؟آیا علی چشم انتظار لحظه وصال نبود؟

اناالحق

آدمیان را چه میشود؟بر نفس انسانها چه می گذرد؟خدای بزرگ تقدیر هرکسی را چه قرار داده است؟پیمانه هرکس به چه گاه لبریز می گردد؟اگر ندای اناالحق به هر برهه ای از زمان بر جان ودل عاشقان طنین افکن نشود،عشق را چه معناییست؟امّا نه...امّا نه هرکسی را یارای اناالحق گویی نیست.اناالحق گویی سینه ای به وسعت دریا می خواهد،این نوا،ندایی چون موج می طلبد.تراوش این صدا راساحل بیکرانه لازم است.وآیا این صفات می تواند در کالبد خاکی یک انسان بگنجد؟ من غرق در این افکار در کویر دلم هروله آغاز نموده بودم،تشنگی تاب توانم ربوده بود.نفسم در قفس مکث اسیر شده بود.دستان تمنا به شاهراه اجابت دعا دراز کرده بودم،کسی را می خواستم که قطره آبی بر کام تشنه ام بچکاند،چشم انتظار ظهور نوری بودم که راه تاریکم را روشنی بخشد.ناگهان به صاعقه ای کهکشان وجودی نورانی در برابر چشمانم موجود گشت وآن حضور درخشان تو بودی.تو آمدی و رقص نفس هایم را معنا دادی.تو امیدی بودی که مسیحای ایمانم گشته بودی.تو همان بودی که طنین ندای اناالحق بر او فرض شده بود و من چه پست و ناچیز بودم در برابر تو.