طنین طاها

والا پیامدار محمد

طنین طاها

والا پیامدار محمد

حباب انتظار

به لحظاتی به فکر فرو می روی و با خود می گویی اکنون که من اینگونه دیوانه ،مستانه در انتظار مهدیم،آیا او به یاد من هست؟آیا او نگران لغزش من در پرتگاههای زندگی هست؟آیا به دمی مرا دعا خواهد کرد؟اینجاست که حبابهای انتظار تو در گوشه دشت چشمانت انباشته می گردد وبرای شنیدن صدای ترکش بغضت به انتظار می نشیند.مشت خود گره می کنی و به بلندای همه تنهایی ات غریبانه بر دیوار بی کسی می کوبی.مژگانت سنگین می شود و واقعه تولد نگین اشک ،پژواک می کند.پشت بر دیوار بی کسی تکیه می دهی و به هماورد غمت فرو می ریزی،سر بر آستان ربوبی می سایی و فقط فریاد بر می آوری:خدا....چرا؟...چه از خدا می خواهی؟مگر این خود خدا نبود که تو را آفرید،مگر او نبود که دل آفرید؟مگر همو نبود که عین ِعشق بر تو اعانه داد؟مگر دست توانای او نبود که به شین عشق کام تو شیرین نمود؟مگر این خود خدا نبود که سیمرغ دلت را به قاف عاشقی فرستاد؟چرا خودش بود.آفرین ها بر نگاره هایش باد.پس منتظر باش تاآن نابترین نگاره را رو کند.

تار

منتظر بیا!بیا تا در زمره سی مرغ عاشق به سمت قاف دلدادگی پر بگشاییم!بیا تا فرهاد صفت تیشه بر ریشه کافران راه انتظار بکوبیم و بر سر کوی شیرینمان جان دهیم،در نفیر ِنی مستانه بنالیم و مثنوی غربت را به هر تار دستگاهش بنوازیم.زخمه بر چنگ بزنیم و ترانه اشتیاق سر دهیم.زنگار یأس از دل بزداییم و به اشک ِفراق،قلب اشتیاق شستشو دهیم....تا بیاید

پیش درآمد

به قاف دلداگی می رسی،آنجا رخش ِمستی،انتظار تو را می کشد،پا در رکابش می نهی،با او همسفر می شوی،آرام آرام می رود،ناگاه سرعت می گیرد،به پروازی از صخره های توهّم می گذرد،دو بال اهورایی تقدیمش می شود،پر می کشد،فکر نکن هر اسبی را فرصت پرش از خاره های توهّم هست،این رخش است و چون رخش است فرصت پرواز یافته وتو چه سعادتمندی که پا در رکاب رخش داری،تار به تار یالهایش نوید فتح می دهد وامید پیروزی.و تو به حالتی،آواره در خواب و بیداری با او همسفری.با رخش که هستی حضور دیو سپید را برنمی تابی.قصه سیاوش در یاد زمزمه می کنی که چه مظلومانه به امر سودابه ،باید از آتش می گذشت و آتش همه اخگرهایش جمع کرد تا به سودابه ثابت کند پاک تر از سیاوش،خود سیاوش است.به همراهی رخش وادی به وادی شاهنامه را می پیمایی ،به حکایت کاوه آهنگر می رسی،چه دردی است که فریدون باید در دل کوه پرورش یابد تا چشم آتشناک ضحاک بر معصومیت نگاهش نیفتد و چه شیرین است که این فریدون حکومت ضحاک را از هستی ساقط می کند،یاد پرچم کاوه هم می کنی،یادت می آید چه بیرق ساده و پر کلامی بود؟!اینان همه منادی کلام عشق بودند،چه حماسه ها که از این عاشقی آفریده شده است!چه قیام ها که به واسطه قعود عشق آغاز گشته است!منتظر باش که اینها همه پیش درآمدی بر قیام اوست